با دردی که توی بدنم پیچید دستم رو عقب کشیدم و قاشقم رو کنار ظرف برنجا که سر جمع سه قاشق نخورده بودم گذاشتم و بلند شدم در اتاق رو باز کردم و خرسم رو بغل کردم زیاد نگذشت که کلافه نشستم و هندزفری رو فرو کردم توی گوشام ، چشمام و بستم فکر کردم
به احساس فراموش نشدنیم
به شخصی که میخواست بدبختم کنه و داشت بهش میرسید دوست داشتم داد بزنم و این برد بزرگ رو بهش تبریک بگم ، تبریک بگم به کسی که ارزوش بدبخت کردن دیگرانه
به کسی ادا ادم خوبا رو در میاره
بدون توجه به چشمای قرمز و اشکیم از همه چیز پیش خدا گله کردم خدایااا میشنوی دیگه ؟؟؟؟؟