یه جورایی یادم رفته بود که همش ده روز تا تولدم باقی مونده . وقتی مامان گفت ده روز دیگه تولدته خندیدم و گفتم لباسم رو ندوختی که ، قشنگ ضد حالی که زده بودم رو میتونستم حس کنم . قبل اینکه ابان شروع بشه عکسام رو برای رفیقام فرستادم که بهونه نداشته باشن ، کاشکی اونایی هم که ندارن بگن براشون بفرستم تولد پارسال خیلیــــــ رمانتیک بود هر چی بگم کم گفتم چنان لب دریا فاز قدم زدن برداشته بودم که نگم بعدشم در حالی که سرفه میکردم میگفتم هوا سرد نیست که قشنگ لاف زده بودم پیشنهاد بستنی دادم بعد از خوردن ایس پک رضایت به برگشت خونه دادم و البته قسمت جذابش وقتی بود که داشتم پروفایلم رو عوض میکردم و زنگ خونه خورد به عادت همیشگی خودم بلند شدم و در رو باز کردم دایی امد داخل ولی وقتی نگام به در خورد خشکم زد مهدی جونـ(دایی) کیک دستش بود ولی برف شادی که از پشت بهم خورد کافی بود که از هپروت بیرون بیام دستام رو روی صورتم گذاشتم و مثل دختر بچه ای که مامانش رو گم کرده با جیغ مامانم رو صدا زدم که صدای خنده های همه بلند شد اون شب با تموم خوبی ها و بدی ها تموم شد ولی سرماخوردگیم تا چهار روز باهام بود و البته قسمت رمانتیک تولدم همین سرفه و آبریزش بینیم بودنمیدونم امسال چی قراره بشه ولی میترسم واسه کرونایی که اگه امسال این موقع بگیرم و تولد امسالم بشه مثل همون بچگی که شبا گریه کردم یا شایدم اون شبی که داشتم گریه میکرد ساکت شدم تا بتونم جواب تلفن بدم اصلا دوست ندارم تولدم اتفاق بد یا خوب بی افته مثلا امسال هیچ استوری نزارم هیچ کیکی نباشه که شمع روش بخواد فوت بشه ؛ احساس میکنم وقتی ارزو میکنیم و شمع فوت میکنیم آرزو هامون رو دود میکنیم ، درست همون دود که بعد از خاموش شدن شمع بلند میشه . کاش امسال تولدم یه جور روز عادی باشه همون جور که من بیخیال دوختن لباس شدم و ترجیح میدم یه تونیک تو خونه تنم باشهبگذریم دوست داشتم نظر بقیه رو بدونم راجب خیلی چیزا نوشتنم اینجا فقط برای سرگرمیه نظر همه برام مهمه